اندیشههای فوکو؛ از ساختارگرایی تا پساساختارگرایی |
میشل فوکو فیلسوف و روانشناس فرانسوی در سال 1926 در پواتیه فرانسه به دنیا آمد. تحصیلات اولیه او در رشته فلسفه بود، سپس به تحصیل روانشناسی پرداخت. به همین خاطر، مضامین آثار وی در بردارنده اصول فلسفی و روانشناسی توامان است. زندگی میشل فوکو را میتوان به دو دوره جداگانه تقسیم کرد. در دوره نخست که ما آن را فوکوی نخست مینامیم، تحت تاثیر مارکسیست ساختارگرای لویی آلتوسر قرار داشت. شدت این تاثیرپذیری در حدی بود که فوکو مدتی به عضویت حزب کمونیست فرانسه درآمد. آثار فوکوی نخستین بیشتر جهت تاکید بر اصول ساختارگرایانهای میباشد که آن را از آلتوسر الهام گرفته است. دوره دوم اندیشه فوکو که شامل سالهای آخر عمر وی میشود، بیشتر بر رهیافتهای پساساختارگرایانه قرار داشت. لقب فرزند ناخلف ساختارگرایی که توسط برخی اندیشمندان به فوکو اطلاق میشود، نیز متاثر از همین دوران زندگی وی است. ساختارگرایی ساختارگرایی یک شیوه اندیشیدن و کاویدن امور است که در نیمه نخست قرن بیستم مورد استقبال اندیشمندان قرار گرفت. ساختارگرایان همیشه در پی آن هستند که پردههایی که در ظواهر امور قرار گرفته را کنار زده و به اصول ثابت و تغییر نیافتنی برسند؛ بدین صورت مرزهای فلسفه را در نور دیدند و به ریاضیات، معماری، ادبیات و علوم دیگر وارد شد. ریشههای اصلی ساختارگرایی را در زبانشناسی سوسور میتوان یافت. سوسور رابطه دال و مدلول را رابطه ای ساختاری میبیند که در ارتباط دالها معنا مییابد. به نظر وی بین معنا و نشانه هیچگونه رابطه اصیلی وجود ندارد برای مثال میز کلاس در رابطه با کلاس معنای میز کلاس را میگیرد یا سمت راست در رابطه با سمت چپ معنای سمت راست را میگیرد. درک مفهوم ساختارگرایی بدون شناختن مفهوم سوژه تقریبا محال است. سوژه یا همان فاعل شناسا با اندیشه دکارت آغاز میشود که وی وجود آن را در اندیشیدن میدید. مفهوم سوژه در اندیشه دکارت به کمال میرسد. وی عقل را جانشین تمام مقولات دیگر مانند وحی و موهومات میکند و حتی خدا را معلول علتی که در ذهن وی وجود دارد معرفی میکند(سوژه محوری استعلایی). پس از دکارت مفهوم سوژه دچار تغییرات گسترده ای شد. کانت آن را به مقولات تجربی کاست. مارکس سوژه را به کل به کنار نهاد و شیوههای تولید را تعیینکننده نوع زندگی فرد دانست و از همه مهمتر فروید به نقش امیال و احساسات در تصمیمگیریها پرداخت و نشان داد که سوژه مورد نظر درصد بالایی از تصمیمات خود را به صورت ناخودآگاه اخذ مینماید. در واقع باید گفت مفهوم سوژه دکارتی در طول سالهای پس از وی بارها مورد حمله اندیشمندان مختلف قرار گرفت و هر بار از محدوده توان عملی وی کاسته شد. این کاستن از محدوده عملی در اندیشه ساختارگرایان فلسفه ای مانند آلتوسر و اشترائوس به کمال میرسد. آلتوسر نیز شبکه اعمال را مطرح مینماید که فرد را محدود به خود مینماید به نظر آلتوسر این که انسان از ابتدا در وضعیتی قرار میگیرد که از پیش و با اعمال دیگران ساخته شده است سوژگی را از وی میگیرد. اشترائوس سوژه را بچه ننر مدرنیته معرفی مینماید و از لزوم کنار گذاشتن آن صحبت مینماید وی میگوید وظیفه ساختارگرا یافتن آن عنصر دگرگونی ناپذیر در پس ظواهر مختلف است. همین زمینه فکری باعث آن میشود که اشترائوس در پژوهش تاریخی خود در مورد اسطوره سعی در یافتن آن زمینههای مشترک کند یعنی در پی یافتن شباهت در نمودهای مختلف مفهوم اسطوره باشد. در واقع سوژه در ساختارگرایی به محاق میرود و ساختارگرایان در صدد سوژه زدایی از زندگی هستند. ژان پیاژه برای ساختار سه ویژگی را بر میشمارد: 1- کلیت 2- روابط تبدیلها 3- خود تنظیم کنندگی پیاژه ویژگی نخست یعنی کلیت را بارزترین مشخصه ساخت میداند. کل در تعریف وی از مفهوم مجموعه متمایز است، «ساختها عبارتند از کلها حال آنکه مجموعهها عبارتند از ترکیباتی که عناصر تشکیلدهنده آنها از خود ترکیبات استقلال دارند». ویژگی دوم اجزا این ساخت را در کنار هم حفظ مینماید و ویژگی سوم بیان میکند که تغییرات و تبدیلها هیچگاه از مرز ساخت خارج نمیشود. در واقع پیاژه با این ویژگی سوم وجود بیرون از ساخت را انکار میکند. در ادامه به نمونههایی از این بررسیهای ساختارگرایانه به اشاره میپردازیم. یکی از بهترین واکاویهای ساختارگرایانه را میتوان بررسی سنت روشنفکری فرانسه از دکارت تا قرن بیستم توسطهاوارد گاردنر دانست. گاردنر در این واکاوی عناصر این سنت روشنفکری را به دو بخش همزمان و عناصر در زمان تقسیم میکند عناصر همزمان یعنی عناصری که از سال 1650 تا 1900 همیشه وجود داشته اند مانند علاقه به ذهن، ابژکتیویته بیطرف، تمایل به ترکیب تمامیدانشها، موقعیت ویژه نوع بشر، خصیصههای منحصر به فرد زبان، علاقه و در عین حال انزجار از فلسفه پیشین، احترام به اندیشه ریاضی. وی عناصر در زمان یعنی عناصری که اهمیت آنها از 1650 تا 1900 دچار نوسان بوده است را اینگونه بر میشمارد: علاقه اولیه به فرد/ به جامعه، به انواع فرهنگهای جهان، علاقه اولیه به اندیشههای منطقی – ریاضی/ به زندگی عاشقانه و سویههای زیباشناختی اندیشه. (استوارت سیم – ساختارگرایی و پساساختارگرایی) مثال فوق به خوبی رهیافت ساختارگرایان را در واکاویهای خود نشان میدهد. همانطور که گفتیم روش ساختارگرایانه در علوم دیگر مانند ادبیات، ریاضی، معماری و... نیز کاربرد بسیاری دارد. ساختارگرایان در ادبیات نیز به دنبال یافتن اصول ثابت در پس ظواهر هستند. شاید بهترین دلیل بر این ادعا این گفته ارسطو درباره تراژدی باشد «به حکم ضرورت در تراژدی شش جزء وجود دارد که تراژدی از آنها ترکیب مییابد و ماهیت آن، بدان شش جزء حاصل میگردد». با همین دیدگاه داستانهای نوشته شده هر گونه که پرداخته شوند دارای ساخت مشترک هستند. در توضیحی نه چندان دقیق میتوان به این گفته ویکتور هوگو اشاره کرد که داستانها به پایان رسیدهاند و آنچه که نوشته میشود همان داستانهای پیشین در شکلهای مختلف است. فوکو نخستین و ساختارگرایی همانطور که پیشتر گفته شد فوکو در دوره نخستین فکری خود تحت تاثیر اندیشههای ساختارگرایانی مانند لوی آلتوسر بود. روش فوکو در دروه نخست روش دیرینه شناسی است که تا پایان دهه شصت در اندیشههای وی جاری بود. دیرینهشناسی که روشی متفاوت در واکاوی تاریخ است سعی در بررسی شرایطی است که انسانها به عنوان سوژه دانش در میآیند، در واقع فوکو در دیرینه شناسی به دنبال نشان دادن شرایطی است که در آن علوم اجتماعی به وجود میآیند و انسان را مورد مطالعه قرار میدهند. در بیانی دیگر دیرینه شناسی به دنبال شرایط وجودی گفتمان – سخن و انتشار آن در سطح جامعه است. مفهوم گفتمان تا حدود زیادی به مفهوم ساختار نزدیک است. به گفته فوکو هر قدرتی در هر عصری دانش مورد نیاز خود را تولید میکند و گفتمان نقطه تلاقی قدرت و دانش است. گفتمان از مجموعه قانونواری از گزارهها تشکیل شده است، این گزارهها به صورت ساختاری در پس اندیشهها و گفتارهای هر عصر قرار دارند و گفتمان در هر عصری شیوه اندیشیدن را مشخص میکند. فوکو در اینجا مفهوم صورت بندی دانایی یا همان اپیستمه را معرفی میکند. اپیستمه نه به معنای مجموعه دانشها بلکه به معنای «نظام دانایی یا کل روابطی است که در یک عصر خاص، وحدت بخش کردارهای گفتمانی هستند، که اشکال معرفت شناسانه علم و احتمالا نظامهای صوری را پدید میآورند» است. فوکو سه گونه اپیستمه را از یکدیگر شناسایی میکند: رنسانس، کلاسیک و مدرن، در اینجا باید متذکر شویم که وی به وجود آمدن این سه گانه را نه روندی تکاملی بلکه روندی مجزا میداند. به نظر فوکو در دو دوره نخست انسان نمیتوانست به عنوان سوژه دانش در آید اما در دوره سوم انسانها به عنوان سوژه دانش در میآیند. آنگونه که از بحث فوق پیداست فوکو نخستین، با استفاده از دیرینه شناسی سوژه یا همان فاعل شناسا را به ورطه نابودی میکشاند و سعی در از میان برداشتن آن دارد. گفتمان به عنوان مهمترین عنصر این بخش از اندیشه فوکو به کردارها، حرفها و حتی اندیشههای هر عصر سر و شکل میدهد. در این تعریف اگر از سوی گفتمان به فرد مشتی زده شود برخلاف قانون نیوتن انرژی از سوی فرد باز نمیگردد فیالواقع رویههای گفتمانی خودمختار و مستقلاند. روش نخستین فوکو به دلیل نادیده گرفتن کردارهای غیرگفتمانی، سیاسی، اقتصادی و نهادی در تشکیل گفتمان به شکست انجامید و از دل آن روش تبارشناسی که بخش دوم اندیشه فوکو را تشکیل میدهد به وجود میآید. پساساختارگرایی همانند ساختارگرایی برای پساساختارگرایی نیز نمیتوان تعریف دقیقی ارائه کرد و تفکر اندیشمندان این مکتب فکری را به درستی بیان کرد. شاید دلیل اصلی این موضوع به ذات این نوع اندیشه در شناور کردن دالها و به زیر کشیدن جایگاه مدلولها باشد. با این وجود میتوان گفت که تفکر پساساختارگرا در نیمه دوم قرن بیستم و در رد ساختارگرایی به وجود آمد . کاول، دریدا، فوکو،دلوز، لیوتار و لکان از پیشتازان این عرصه فکری که تاکنون نیز جاری بوده است میباشند. هر چند پساساختارگرایی در مقابل اندیشه ساختارگرایانه قرار میگیرد اما برخی شباهتهای این دو شیوه اندیشیدن را به گونه زیر میتوان بر میشمرد: در هر دو تفکری انتقادی نسبت به سوژه وجود دارد. اشترائوس به عنوان بزرگترین ساختارگرا از انحلال سوژه میگوید و فوکو و دریدا نیز طرح خاصی برای سوژه ندارند. نقد تاریخگرایی در هر دو مشترک است. هر دو اندیشه به این اندیشه که یک الگوی سراسری در تاریخ وجود دارد به دیده تردید نگریستهاند هر دو نسبت به معنی، مشی انتقادی پیشه ساخته اند. البته در این وجه پساساختارگرایان رادیکال تر برخورد میکنند آنها از شناور بودن معنا سخن میگویند. از منظری انتقادی به فلسفه مینگرند. تفاوتهای این دو اندیشه را نیز میتوان به گونه زیر برشمرد: ساختارگرایان از رابطه یک سویه متن بر مولف سخن میگویند به مانند اشترائوس که مکانیسم ذهن انسان را برخاسته ای فرهنگی میدانست، اما پساساختارگرایان به رابطه دو سویه متن و مولف اشاره میکنند. در واقع ساختارگرایان سوژه را به کناری مینهند حال آنکه در اندیشه پساساختارگرایان سوژه نه در معنای دکارتی آن بلکه به عنوان سوژهای با هویت چندپاره دوباره متولد میشود. پساساختارگرایان به وحدت و یگانگی نشانههای ثابت در اندیشه سوسور میتازند و بر تغییر و گذری مستمر از دال به مدلول تاکید میکنند در واقع پساساختارگرایان به دنبال گسستها و ناپیوستگیها هستند. و پساساختارگرایان تعیین معنی را فرآیندی بی پایان میدانند بدین گونه آنها تفسیر نهایی مشترک را رد میکنند. پساساختارگرایی مفهوم حقیقت در اندیشه ساختارگرایان را درست نمیداند. حقیقت در اندیشه افلاطون بدین گونه بود که انسان در غار است، آتش بر دهانه غار، حقیقت بیرون است و سایه آن به درون میافتد. اما در اندیشه ساختارگرایان انسان فقط از غاری به غار دیگری میرود و حقیقت را نمییابد در واقع حقیقت هست اما دروغ است. پساساختارگرایان بر این مفهوم حقیقت حمله میکنند و از وجود حقیقت در زندگی روزمره میگویند. یعنی حقیقت را در زندگی روزمره میبینند. مفهوم حقیقت در اندیشه پساساختارگرایانه بسیار تحت تاثیر فلسفه قاره ای و به خصوص پدیدار شناسی هوسرل و هرمنوتیکهایدگر هستند . دریدا به عنوان یکی از پیشگامان اندیشه پساساختارگرایانه به ساختارگرایان خرده میگیرد چرا که به نظر وی آنها به جای استخراج فرم از متن تلاش دارند که آن را به متن تحمیل کنند. او همچنین این کار ساختارگرایان را مورد انتقاد قرار میدهد که در بطن همه چیز به دنبال آن طرح درونی ثابت هستند. اندیشه ساختارزدا دریدا از بزرگترین مفاهیم پساساختارگرایانه است. هرچند در مورد اندیشههای پساساختارگرا بسیار میتوان سخن گفت اما به دلیل آنکه بررسی آنها در این مقاله نمیگنجد به سراغ بخش آخر یعنی فوکو پساساختارگرا میرویم. فوکو دوم و پساساختارگرایی دوره دوم زندگی فکری فوکو که از ابتدای دهه هفتاد میلادی تا پایان عمر وی ادامه دارد را به عنوان فوکو دوم میشناسیم. روش رایج فوکو در این دوره تبارشناسی است. تبارشناسی بر خلاف روشهای دیگر تحقیق در تاریخ به دنبال یافتن گسستها و تضادها در اموری است که ما آنها را بدیهی میدانیم. فوکو با تبارشناسی از انتها آغاز میکند به شکافتن تا به ابتدای شکل گیری برسد و نشان دهد که اگر راه دیگری برگزیده میشد شاید زمانه کنونی به گونه دیگری بود. در واقع وی تحت تاثیر نیچه به جای اصل و منشا از تحلیل تبار و ظهورات سخن به میان میآورد . فوکو نخستین موضوع مبحث تبارشناسانه را در جسم آدمیمیجوید. وی به دنبال آن است که نشان دهد حتی جسم ما نیز در طول تاریخ ظهورات گوناگونی پیدا کرده است و در برخورد با تکنولوژیهای سیاسی قدرت بوده است « مسئله اصل در تبارشناسی فوکو این است که چگونه انسانها به واسطه قرار گرفتن در درون شبکه ای از روابط قدرت و دانش به عنوان سوژه و ابژه تشکیل میشوند. مثلا هدف نهایی از بحث فوکو درباره زندان و مجازات، ردیابی روند تکوین تکنولوژی جدید قدرتی است که به واسطه آن انسانها به صورت سوژه و ابژه در میآیند». نقطه اوج در اندیشه فوکو دوام یافتن روابط قدرت و دانش است. فوکو مفهوم قدرت را نه به عنوان یک قدرت دولتی که ساختاری عمودی دارد بلکه به عنوان شبکه قدرت مطرح میکند که به جای ساختار عمودی ساختار افقی دارد. البته فوکو منکر وجود ساختار عمودی قدرت دولتی نیست بلکه پرداختن به آن را گمراهکننده میداند و پرداختن به آن را خطر تعریف قدرت با استفاده از قدرت توصیف میکند. وی در مقاله سوژه و قدرت خود بیان میکند که هر چند کاملا درگیر مسئله قدرت شده است اما هدف از این تحلیل قدرت، تحلیل شیوههایی است که انسانها به وسیله آن تبدیل به سوژه قدرت شده اند. فوکو نخست بدرستی و دقیق این مسئله را نشان میدهد به نظر وی علوم انسانی نقشی بزرگ در سوژه کردن انسان و به معنای دقیق تر در کنترل و نظارت قرار دادن رفتار او دارند. وی علوم انسانی را تشکیل دهنده ساخت دولت مدرن میداند. سپس وی برای دریافت مفهوم قدرت به سراغ اشکال مقاومت در برابر آن میرود و سه نوع مبارزه زیر را شناسایی مینماید: 1- علیه اشکال سلطه مانند اشکال قومی، اجتماعیو... 2- علیه اشکال استثمار که فرد را از تولید خود جدا میسازد 3- علیه چیزهایی هست که فرد را به خودش مقید میکند و بدین شیوه وی را تسلیم دیگران میسازد فوکو در ادامه، مبارزات علیه قدرت کلیسا در ابتدای دوران جدید را مبارزه علیه به انقیاد کشیدن میداند ولی بیان میکند که قدرت روحانی که زمانی در کلیسا متوقف بود هم اینک به تمام بخشها و نهادهای جامعه نفوذ کرده است و با استفاده از بیمارستان، پلیس، دادگاه و... انسان را به کنترل و نظارت خویش در میآورد. قدرت روحانی در اینجا نه به معنای قدرت دینی بلکه به معنای قدرتی است که سعی در دست گرفتن تمام شئون زندگی فرد در جهت رساندن وی به سعادت دنیوی است. این نوع از قدرت هم از تکنیکهای منفردسازی برخوردار است و هم از ویژگیهای کلی سازی. به همین خاطر فوکو برای رهایی از این بن بست سیاسی عنوان مینماید « نتیجه این که مسئله سیاسی، اخلاقی، اجتماعی فلسفه ما این نیست که بکوشیم فرد را از دست دولت و نهادهای دولتی رها سازیم بلکه این است که خود را هم از دست دولت و هم از قید آن نوعی از منفردسازی که با دولت پیوند دارد، رهایی بخشیم ما باید اشکال جدیدی از سوژگی را از طریق نفی این نوع از فردیت که قرنها بر ما تحمیل شده است پرورش دهیم». فوکو قدرت بدون مقاومت را قدرت نمیداند و نام آن را سلطه میگذارد که بر مبنای اجبار است. در واقع مفهوم قدرت خود در اندیشه فوکو همراه با مفهوم آزادی است. اینجاست که سوژه در اندیشه فوکو پا میگیرد و دوباره به عرصه باز میگردد. اما سوژه در اینجا به مفهوم سوژه دکارتی و کانتی نیست و باید گفت که سوژه در شبکه قدرت مفهومیدو سویه است یکی به معنای منقاد دیگری بودن به موجب کنترل و وابستگی و دیگری به معنای مقید به هویت خود بودن به واسطه آگاهی و خودشناسی. در اینجا تفاوت مهم اندیشه فوکو با ساختارگرایان به وجود میاید و فوکوی پساساختارگرا به وجود میآید.
منابع 1- استوارت سیم؛ ساختارگرایی و پساساختارگرایی 2- بازشناسی مفهوم قدرت در اندیشه فوکو؛ مجموعه نویسندگان 3- بررسی ساختار اسطوره؛ اشتراوس 4- پایان متافیزیک و شورش علیه عقل؛ هوشنگ ماهرویان 5- پسا ساختار گرایی؛ علی رحمانی فیروزجاه 6- تقدیر ساختار گرای آلتوسر و پیامدها؛ زهره روحی 7- چیستی پسا ساختارگرایی؛ روزنامه ایران شماره 4623 8- درآمدی بر تحلیل گفتمانی فوکو؛ عبدالهادی صالحی زاده 9- دریدا و گفتمان علوم انسان؛ فتحیزاده 10- راهنمایی مقدماتی بر فراساختارگرایی و فرا مدرنیسم؛ مدن ساروپ 11- سیر تحول مفهوم سوژه و هویت در نظریه فرهنگی ؛ مریم رفعت جاه 12- فوکو قدرت و سیاست؛ جی.اف.برد 13- فیلسوف نقاب دار گفتوگو با میشل فوکو؛ بابک احمدی 14- قدرت، سوژه و هویت تاملی در آرای فوکو؛ علی اشرف نظری 15- مفاهیم بنیانی ساختارگرایی؛ ژان پیاژه 16 - وجود و قدرتهایدگر و فوکو؛ هیوبرت دریفوس 17- فوکو فراسوی ساختارگرایی و هرمنوتیک؛ دریفوس و رابینو |